آقای حسین ایرانی مدرس و ماساژور بین المللی
به نام حضرت دوست
حسین ایرانی: تولد، کودکی.
نامش را حسین رضا گذاشتند. حسین در اول بهار 1351در کرمانشاه متولد شد. پدر آرایشگر و مادر خانه دار بود. زندگی در حاشیه شهر و همچنین کار مداوم پدر، فقر شدید خانواده را گواهی می داد. طوری که در سال 56 پدر اتاق کوچکی در اطراف شهر که در بین مزارع کشاورزی قرار داشت و نیز احتمال نفوذ و حمله ی حیوانات وحشی بسیار زیاد بود را برای سکونت همسر و فرزندانش اختیار نمود. آب مصرفیشان از چشمه بود که حدود دو کیلومتر زمین را حفر کرده بودند تا بتوانند با ایجاد نهری در منزل به آب چشمه دسترسی داشته باشند. صبحها هنگام رفتن به مدرسه باید کیلومترها راه را طی می کردند. هنگام رفتن به مدرسه پاهایشان تا زانو در گل فرو می رفت. اما رفته رفته مردم به آنجا آمدند و ساختمان سازی کردند. به صورتی که در مرکز کرمانشاه قرار گرفتند. حسین و همسالانش در کودکی اغلب به بازیهای خطرناک می پرداختند. از آنجا که در ساختمانها از سنگ آهک برای استفاده بهینه از مصالح استفاده می شد؛ لذا وقتی آهک با آب مخلوط می شود بخار میکند و منفجر میگردد. بچه ها هم به این مسأله واقف بودند. بنابراین خرده آهکها را در شیشه های شربت، قوطیهای پنیر، قوطیهای شیر خشک و پیتهای روغن می ریختند و با آب ترکیب می کردند و در خاک دفن می نمودند. وقتی پس از چند دقیقه منفجر می شد برق شادی در چشمان کودکان زده می شد و شور و شعف وصف ناپذیری در بین بچه ها ایجاد میگردید. این آهک بازیها همچنان ادامه داشت تا این که یک روز پس از بازگشت از مدرسه کیف و کتابش را وسط خانه پرت می کند و برای آهک بازی به دوستانش ملحق می شود. حسین مستقیم به سراغ قوطی آهکی که هنوز منفجر نشده بود می رود. از آنجا که او شجاعتر و قویتر از بقیه بود؛ لذا او را کارشناس انفجارات می نامیدند. آن روز هم می خواست علت عدم انفجار را کشف کند به قوطی نزدیک می شود. آن را برمی دارد که ناگهان انفجار رخ می دهد و بینائی را از چشمان معصومش می رباید و کودک سرکش و بازیگوش را به کودکی آرام و بی جنب و جوش تبدیل می کند و به مدت یک سال درس و مدرسه را کنار میگذارد. حسین تا سال 60 دنیای تاریک را تجربه کرد تا این که روزی به همراه مادر در حال گذر از خیابان بودند که با خانمی آشنا می شوند و او نشانی مدرسه استثنائی شهر را که نابینایان می توانستند در آنجا درس بخوانند را به آنها می دهد و مادر هم کودکش را در آنجا ثبت نام نمود. اواسط زمستان بود که حسین وارد مدرسه شد و با استقبال گرم معلمانی چون سرکار خانم سپیده دم، مرحوم پورما و استاد امینی از پیشکسوتان امور نابینایان ایران مواجه گردید. در این مدرسه از تمام گروههای معلولیتی اعم از نابینا، ناشنوا و کم توان ذهنی تحصیل می کردند. وقتی وارد حیاط مدرسه شد با صحنه هائی مواجه گردید که در کودک تازه نابینا شده ایجاد رعب و وحشت می نمود. بچه های کم توان ذهنی که همدیگر را می زدند و ناشنوایانی که از خود صدا در می آوردند. همه و همه ترسی عمیق در دل حسین کوچک ایجاد کرده بود. طوری که باعث شده بود از مدرسه گریزان شود. اما خانم سپیده دم با محبتهای گرمش او را به ماندن در مدرسه ترغیب و تشویق نمود. حسین شروع به آموختن می کند و در فرصت کوتاهی خط بریل را فرا می گیرد. طوری که حسین به همراه دانش آموزان سال دوم ابتدائی املای درس مردمان نخستین را امتحان می دهد و متأسفانه 27 غلط زیر صفر داشت که باز هم موجبات دلزدگی این کودک نوآموز را فراهم آورد. او آن روز به خانه رفت و چند روزی به مدرسه نرفت؛ تا این که روزی خانم سپیده دم به خانه آنها آمد و حسین را به مدرسه باز گرداند. حسین باز شروع به درس خواندن می کند و خرداد همان سال چهارم ابتدائی را به اتمام می رساند. و از سال پنجم ابتدائی کلاس نابینایان از بقیه جدا می شود و یک کلاس پنج شش نفره برای نابینایان تشکیل می گردد. از آنجا که حسین صدای بسیار زیبائی داشت در گروه سرود و تئاطر مدرسه به عنوان تکخوان انتخاب می شود و به موفقیتهای چشمگیری دست یافت. در سال 63 مسابقات استانی برگزار شد و گروه سرودی که حسین تکخوانی آن را بر عهده داشت به مقام اول نائل آمد. روزی مدیر کل آموزش و پرورش او را می خواهد و مورد تفقد قرار می دهد و علت نابینائیش را جویا میشود. پس از شرح ماوقع مادر به دفتر مدیر کل احضار می شود و مقداری پول برای سفر به شیراز و جراحی کودک به آنها می دهد. او به همراه مادرش برای مداوا عازم شیراز می شوند. حسین را توسط دکتر عطار زاده که بسیار زبردست و از دستیاران دکتر خدادوست به شمار می آمد جراحی و برایش پیوند قرنیه صورت گرفت؛ که در این پروسه چشم چپش بر اثر ضربه کاملاً از بین رفت و حدود شصت درصد از بینائی چشم راستش باز گشت. از آنجا که او ورزش می کرد و در مسابقات ورزشی مدرسه مقام آور بود؛ لذا آرام آرام به سمت کشتی رفت. اما پزشک معالجش به دلیل پیوند قرنیه از کشتی منع نمود. اما حسین به هشدار پزشک وقعی ننهاد و پس از 18 روز استراحت بالاخره طاقت نیاورد و وارد سالن کشتی شد. به دلیل قدرت بدنی حسین معمولاً او را برای کشتی با افرادی انتخاب می کردند که سنگین وزنتر از خودش بودند. آن روز هم با یک حریف قدر کشتی گرفت که متأسفانه سر و گردنش زیر بدن حریف گیر کرد و منجر به پارگی قرنیه گردید و بینائیش را تیره و تار گردانید. او دوباره با مشکلات صد چندان به شیراز بر می گردد و مجدداً پیوند قرنیه انجام می دهد که خوشبختانه مقدار زیادی از بینائی باز می گردد و پزشک باز هم هشدارهای خود را خیلی جدی تر تکرار نمود. سپس به کرمانشاه بازمیگردد و کلاس پنجم ابتدائی را با موفقیت به اتمام می رساند.
حسین ایرانی: کودک دیروز، جوان امروز.
پس از اتمام تحصیلات ابتدائی وارد مجتمع نابینایان شهید محبی تهران شد. این مجتمع یکی از قویترین مدارس حوزه ی خاور میانه می باشد و امکانات بسیار مناسبی جهت تحصیل دانش آموزان نابینا و کم بینا فراهم آورده است. حسین همزمان با درس به فعالیتهای ورزشی و فرهنگی مثل برگزاری جشنها و مراسمهای دینی می پرداخت. طوری که پس از سه سال بیشتر فعالیتهای مدرسه را حسین و چند نفر از دوستانش بر عهده گرفتند. به علت فشار اقتصادی مجبور بود کار کند و کسب درآمد نماید. طوری که شبها کفشهای دانش آموزان را واکس می زد و از کسانی که مشکل مالی نداشتند مبلغی اخذ می نمود. هنگام صرف غذا در سالن غذاخوری به انجام اموری چون شستن ظروف، کمک به دانش آموزان جهت جا به جائی و … مشغول می شد و درآمدی هم از این راه کسب می نمود. مقابل مجتمع پیر زنی داخل پمپ بنزین می نشست و بساط پهن می کرد و عروسکهای کاموائی می فروخت. حسین هر گاه به پول بیشتری نیاز داشت به سراغ پیر زن می رفت و عروسکها را از او می گرفت و می فروخت و درصدی هم از او دریافت می کرد. او زندگی سختی را در شهید محبی تجربه کرد؛ حسین دانش آموز درسخوانی نبود و بیشتر وقت خود را صرف امور ورزشی می نمود. ظهرها از مجتمع خارج می شد به میدان خراسان می رفت و به انجام تمریناتی چون آمادگی جسمانی، فوتبال و … خود را مشغول می نمود. برای بازی فوتبال توپهای پلاستیکی را سوراخ می کردند و داخلشان سنگریزه می ریختند تا به واسطه صدا به توپ دسترسی داشته باشند. حسین بازی خوبی نداشت؛ اما نابینایانی بودند که فوتبال را در حد حرفه ای بازی می کردند. با توجه به این که بیشتر زندگی خود را صرف ورزش می نمود؛ لذا در سن هفده سالگی که مسابقات گلبال آموزشگاههای کشور برگزار شد؛ خیلی دوست داشت کرمانشاه هم دارای تیم باشد. چون در آن موقع نابینایان کرمانشاه نه سالن و نه امکانات ورزشی داشتند. حسین با معلمان سابقش: آقایان “اسمی” و “پورما” صحبت می کند و از آنها تقاضا می نماید که سه چهار نفر از دانش آموزان را برای مسابقات به تهران بیاورند و از آنجا که بازیکن خوبی بود؛ قول داد تیم کرمانشاه را حمایت کند و برایشان بازی کند. از همین رو در زمستان بسیار سرد بچه ها را با یک جیپ جنگی و با شرایط بسیار دشوار از کرمانشاه به تهران آوردند. مجتمع شهید محبی یک سالن نامناسب و خطرناک برای گلبال داشت که مسابقات آموزشگاهها در آنجا برگزار گردید. هشت تیم در این مسابقات شرکت کردند که با لطف خدا و بازی خوب حسین تیم کرمانشاه پس از تهران مقام دوم را از آن خود نمود. حسین در آن مسابقات هم بهترین خط دفاع و هم بهترین خط حمله شد و این باعث شد تا مربیان تیم ملی او را به اردوی تیم ملی دعوت نمودند که خود نقطه عطفی در زندگی او بود و به مدت پنج سال در مسابقات و اردوهای تیم ملی گلبال حضوری پر رنگ و مستمر داشت. همزمان با مسابقات گلبال در چهار رشته ی مسابقات دو میدانی برای کرمانشاه شرکت می نمود و حتما طلا و نقره کسب می کرد. همین مسأله باعث شد تا دیگر نابینایان هم به سمت این رشته سوق داده شوند. طوری که تیم دو میدانی کرمانشاه همیشه جزء بهترین تیمهای ایران به شمار می آمد. حسین در تیم جانبازان تهران هم بازی می کرد و پس از مدتی عضو ثابت تیم ملی امید ایران گردید. ای روند ادامه داشت تا این که در سال 69 باید برای مسابقات بودافست عازم مجارستان می شدند و او تصمیم گرفته بود که پس از مسابقات دیگر به ایران باز نگردد و همان جا اقامت نماید. قبل از عزیمت سه روز فرصت داشتند که برای خداحافظی نزد خانواده هایشان بروند. حسین جوان شبانه به سمت کرمانشاه حرکت کرد و صبح زود به شهر رسید. اما هنگام عبور از خیابان ماشینی با او برخورد نمود و از ناحیه زانو دچار آسیب جدی گردید و از مسابقات جهانی باز ماند. پس از چند ماه استراحت و درمان دوباره به سالن گلبال بازگشت. در سال 71 باز هم قرار بود که مسابقات جهانی در مجارستان برگزار گردد و پسر جوان دوباره آمال و آرزوی اقامت در اروپا را در سر پرورانید. اما این بار هم تیرش به هدف نخورد و از حراست فدراسیون دستور العملی مبنی بر عدم حضور افراد مجرد در مسابقات ابلاغ گردید و این بار هم حسین از مسابقات جهانی باز ماند.
حسین ایرانی: اشتغال، ازدواج.
گذر از سراشیبیهای زندگی از حسین ایرانی مردی پخته و کار آزموده ساخته بود. حالا دیگر پا به عرصه جوانی گذاشته و باید از آموخته هایش به نحو مطلوب و شایسته استفاده می نمود او با شعار خدمت به معلولین و خانواده وارد میدان و عرصه ی خدمت شد. در سال 73-72 غروب یک روز تابستانی دو سه نفر آقا به همراه خانمی به محله فقیر نشین آنها آمدند و از توانمندی هایش تعریف و تمجید نمودند و او را به ریاست مؤسسه ای ویژه ی نابینایان منسوب کردند و حکمش را به دستش دادند. او سه سال مسؤولیت این مؤسسه را بر عهده داشت. کار اصلی این مرکز زیارتی – صیاحتی و در انتها اقتصادی بود که کارهای بسیار مفیدی از جمله اعزام چندین کاروان به اردوهای مختلف زیارتی – سیاحتی، ازدواج چند زوج نابینا و همچنین تهیه جهیزیه و مسکن برای نابینایان کرمانشاه صورت گرفت. سال 74 کاروانی به مشهد اعزام شدند. در آن سفر به جهت این که هزینه ی کاروان کمتر شود، کلیه امور سفر مثل آشپزی وشست و شو را آقای ایرانی به همراه چند نفر از دوستانش انجام می دادند. این سفرها برای نابینایان رایگان و برای سایرین با قیمت پائینتری تمام می شد. در این سفرها هفتاد نفر از نابینایان کرمانشاه شرکت داشتند. نابینایانی که از روستایشان بیرون نرفته بودند و هیچ ذهنیتی از وسائل نقلیه نداشتند. یکی از کارهای اقتصادی مرکز فوق صدور کربن بلک به عراق برای تولید لاستیک توپ و تانک و هواپیما بود که آقای ایرانی با اخذ مجوز پیله وری روزی دو تریلر از آن را به عراق صادر می کردو عوائد حاصل از این کار را صرف امور نابینایان می نمود. اما به دلایلی دیگر این کار را ادامه نداد. در یکی از این سفرها مادر به او پیشنهاد کرد دختری که در کاروان با آنها همسفر شده و هم دارای زیبائی و هم تحصیلات و هم محجبه بود را برای همسری انتخاب نماید. حسین هم کمابیش احساس خوبی نسبت به آن دختر داشت. خانم هم معلم ابتدائی بود و هم از ناحیه یک پا دچار معلولیت «پولیو» بود و همین مسأله آن دو دلداده را بیشتر به هم متمایل و نزدیک می ساخت. یکی از معضلات مرد جوان بیکاری او بود. البته او به کارهای خرد مثل اجرای سرود، تئاتر، مجریگری برای مناسبتهای ملی و مذهبی در محافل مختلف اشتغال داشت. اما اینها برای تأمین هزینه ی یک زندگی مشترک کافی نبود و فقط در حد یک امرار معاش مختصر می شد روی آن حساب کرد. البته یکی از خوش شانسی های حسین این بود که در سال 70 توسط استاد اصغر بهزادی استاد مسلم ویلون و نابینا به آموزش و پرورش منطقه پنج معرفی گردید و با سن کم مسئول مخابرات شد. و ماهی بیست هزار تومان حقوق می گرفت که در آن زمان حقوق بالائی به شمار می آمد. اما به خاطر شیطنتهای بیش از حد و علاقه شدید به ورزش کار را رها کرد و تا سال 75 به کارهای خرد و پاره وقت مشغول بود. حسین برادری کوچکتر از خود دارد. او یک عارف به تمام معنا و از حافظان و قاریان بزرگ ایران به شمار می آید. روزی به حسین می گوید که مشکلات اشتغال تو تا زمانی که ازدواج نکنی حل نمی شود. برادر استخدام آموزش و پرورش بود و تمام برگه های دست چکش را امضا نمود و به برادر بزرگ داد تا حقوقش را دریافت کند و در زندگی استفاده نماید. در 13 مرداد سال 74 حسین پیمان مقدس ازدواج را با همسرش با جاری شدن خطبه عقد می بندد و قرار می شود تا زمانی که حسین جوان کار ثابتی پیدا نماید در عقد بماند. در شهریور همان سال آقای احمد غفاری از رفقای مدرسه شهید محبی و ورزش با تلفن همسایه تماس می گیرد. احمد که خود اپراتور سازمان گسترش بود به دوستش گفت که که یکی از دوستانم به نام مهندس فیض محمدی مدیر کل سازمان صنایع و معادن کرمانشاه است و من سفارش شما را جهت اشتغال در این سازمان به او می کنم. حسین فردا صبح ساعت هفت بامداد خوشحال و سرمست به سازمان می رود و تا ساعت هفت و سی دقیقه با ریاست سازمان گرم گفتگو می شود. ساعت هفت و نیم به همراه مهندس فیض محمدی به حراست رفتند و ایشان سفارشات لازم را جهت گزینش و اشتغال جوان در تلفنخانه نمودند. آقای ایرانی از ساعت هشت صبح همان روز رسما کارش را شروع کرد. اما از آنجا که بیست و پنج شهریور باید هفتاد و چهار نفر از نابینایان را به مشهد مقدس اعزام می نمود؛ لذا تا اول مهر مرخصی گرفت و از اول مهر 1375 به طور جدی مشغول به کار شد. مادر همسر که خبر اشتغال دامادش را شنید پیشنهاد کرد این سفر را به عنوان ماه عسل شان قرار دهند و پس از سفر خانواده ها اسباب زندگی را فراهم می نمایند و دو کبوتر عاشق رسماً زندگی مشترک خود را آغاز کنند. حسین همسر جوانش را با خود همسفر می کند و بدین ترتیب زندگی مشترک این زوج خوشبخت آغاز گردید. حاصل این ازدواج دو فرزند، یک پسر و یک دختر می باشد. پسر 21 ساله، دانشجوی رشته ی تربیت بدنی و کارمند رسمی شهرداری است و دختر هم هفده ساله و دانش آموز نخبه و موفق می باشد. آقای ایرانی تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داد و با توجه به این که در مقطع کارشناسی زبان انگلیسی در دانشگاه پذیرفته شده بود درس را رها نمود و به دلیل علاقه ی زیاد به ورزش روی آورد. در سال 74 به پیشنهاد یکی از دوستانش در کنکور شرکت نمود و در رشته ی روان شناسی کودکان استثنائی دانشگاه اصفهان پذیرفته شد. اما ورود به دانشگاه با عقد و ازدواج و متعاقب آن کارش مواجه شد و یک بار دیگر از درس و دانشگاه باز ماند. ایرانی تا سال 85 قید درس و دانشگاه را زد و در همان سال «85» مجدداً در آزمون شرکت کرد. از آنجا که در دروسی مثل زبان انگلیسی، عربی، روان شناسی و … بسیار قوی بود؛ همیشه پذیرفته می شد. در آن سال دانشگاه آزاد در رشته علوم ارتباطات 103 نفر پذیرش داشت و آقای ایرانی رتبه 51 را از آن خود نمود و در واحد تهران مرکز مشغول به تحصیل شد و با معدل 16 فارغ التحصیل گردید. سپس در آزمون کارشناسی ارشد هم از بین 167 نفر رتبه ی چهل و هشتم را کسب نمود و کارشناسی ارشد را در رشته ی علوم ارتباطات گرایش روابط عمومی به صورت الکترونیک به اتمام رسانید. ایرانی وقتی به تهران آمد دیگر اپراتور نبود و به خاطر تحصیلاتش کارشناس روابط عمومی در سازمان صنایع و معادن تهران شد و آرزو داشت روزی پست ریاست روابط عمومی را از آن خود نماید. اما پس از مدتی به دلیل انجام کارهای درمانی به اداره سلامت سازمان صنایع و معادن منتقل می شود و به امور درمانی سازمان مشغول می گردد. او همچنان به صورت مجازی به تحصیلاتش ادامه می دهد و تا چند وقت دیگر دکترای طب سنتی را دریافت می کند. حسین ایرانی تا سال 79 از نعمت بینائی برخوردار بود. اما رفته رفته احساس کرد بینائی اش کم می شود بنا بر این به شیراز می رود. وقتی برای معاینه نزد دکتر عطار زاده مراجعه می کند دکتر به او گفت که چشمش دچار آب مروارید شده و چند سال دیگر باید جراحی نماید. اما جوان باز هم عجله می کند و با اصرار زیاد دکتر را مجبور به عمل جراحی می نماید. او با چشم سالم به اتاق عمل رفت و وقتی باز گشت بینائی اش را کاملاً از دست داده بود. سپس دکتر او را به بیمارستان لبافی نژاد تهران منتقل کرد و و تحت نظر دکتر جوادی، کریمی، دکتر جعفری و دکتر کتباف قرار گرفت. آنها در آخرین جراحی قرنیه ی یک جوان 19 ساله را به چشمان حسین پیوند زدند که حدود هشتاد درصد بینائی او برگشت. اما دیری نپائید که یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد احساس کرد هنوز هوا تاریک است. همان جا بود که فهمید بینائی اش را دوباره از دست داده است. متأسفانه به دلیل فشار بالای چشم هم پیوند و هم لنز پس زده بود. اما او علیرغم محدودیتهائی که نابینائی برایش به وجود آورد از پای ننشست و همچنان به فعالیتهایش ادامه می دهد. او در کرمانشاه علاوه بر کار در اداره صنایع به امور دیگری چون همکاری با صدا و سیمای کرمانشاه، همکاری هیئت ورزشی، و … می پرداخت. پس از چند سال به تهران مهاجرت نمود و در سازمان صنایع و معادن مشغول به کار شد. در تهران هم از هیچ کاری فرو گزار نمی شود و به فعالیتهایش ادامه می دهد. به دلیل زمینه ای که توسط مادر در ذهنش شکل گرفته بود به سمت ماساژ گرایش پیدا می کند. مادر تا زمانی که در قید حیات بود به اموری چون درمان میگرن جا انداختن دست و پا و خاصه طب سنتی می پرداخت. البته قبل از انقلاب سازمان رفاه نابینایان ایران آموزش ماساژ را برای نابینایان اجباری می دانستند و ماساژ درمانی یکی از مشاغل نابینایان به شمار می آمد. همه ی این عوامل سبب گردید تا آقای ایرانی به این سمت و سو متمایل گردد. استاد ایرانی دوره های ماساژ را به طور حرفه ای در ایران و چندین کشور دنیا سپری می نماید. تا آنجا که اطلاعی در دست است ایشان اولین نابینائی هستند که پس از انقلاب به سمت ماساژ آمدند و در تاریخ ایران اولین کسی هستند که دارای مدرک ماساژ بین المللی می باشند و همچنین در میان معلولین و نابینایان اولین کسی هستند که مجوز تدریس ماساژ را دارند. استاد به خوبی با آناتومی بدن و فیزیولوژی بدن آشنا می باشند. استاد ایرانی سوگند می خورد که ماساژ را در بین نابینایان تبلیغ و تدریس نماید و بر سوگند و عهدش پا بر جا است. طوری که در استانهای مختلف از جمله قم و اصفهان کلاسهای خوبی توسط استاد برگزار گردید که به لطف خدا حدود 40 نفر از شاگردانش از راه ماساژ کسب درآمد می نمایند. بعضی از آنها از شهرستانهای دور به تهران آمدند و ماساژورهای خوبی هستند و توسط استاد مشغول به کار شدند. استاد ایرانی ساعات فراغت خود را به معلولین اختصاص داده است و تمام همتش را در جهت سطح کیفی و کمی این قشر به کار بسته است. او در برخی استانها به طور رایگان و در برخی هم با مبلغی کم کلاس برگزار می کند. استاد از تمام نهادها و ارگانهای مرتبط با معلولین می خواهد که ماهی گیری را به آنها بیاموزند. او توانسته ضمن برگزاری جلساتی با وزرا و رؤسای بهزیستی استانها آنها را نسبت به امر ماساژ نابینایان و آموزش به آنها متقاعد نماید.برخی ها خوب حمایت کردند و برخی هم نامهربانی نمودند. مثلاً در اصفهان طی برگزاری جلسات قرار بود صفر تا صد کلاسها توسط استاد برگزار شود که متأسفانه این کلاس را با شخص دیگری برگزار کردند. اما از بین هفده شرکت کننده هشت نه نفر از آنها دوباره از استاد ایرانی تقاضای برگزاری کلاس نمودند و دوره ها را با ایشان گذراندند. استاد ایرانی پس از نابینائی مطلق با رادیو سلامت آشنا می شود و در برنامه ها به صورت تلفنی مشارکت می کند و به عنوان شنونده درجه ی یک شناخته می شود. در یک روز بارانی تهیه کننده با ایشان تماس می گیرد و می گوید که گزارشگر جواب نمی دهد و از آقای ایرانی می خواهد برای برنامه گزارش تهیه نماید. زمانی که خانم علوی مجری برنامه اعلام کرد که گزارشگر افتخاری ما آقای ایرانی روی آنتن هست حس غیر قابل وصفی در ایشان به وجود آمد. گزارش بسیار خوبی شد. طوری که تهیه کننده از او تقاضای همکاری نمود. از همان روز به بعد آقای ایرانی در دوره های مختلف گزارشگری، فن بیان و … که توسط خانم وهاب، مرحوم مهران دوستی، هرمز شجاعی مهر و سرکار خانم علوی برگزار می شد شرکت کرد. سپس در رادیو ایران با همکاری خانم وهاب کارهای گزارشی و خبری انجام می داد تا این که ریاست صدا و سیما اعلام کرد که افرادی که کارمند رسمی صدا و سیما نیستند دیگر نباید گزارش تهیه نمایند. بدین وسیله تا تغییر ریاست صدا و سیما همکاری ایشان با این سازمان قطع گردید. او به تهیه گزارشهائی مثل بررسی تبلیغات دروغین در حوزه ی سلامت و بهداشت می پرداخت که کاری بس خطرناک و کم نظیر بود. استاد یک کتاب و چندین مقاله در حوزه ماساژ و طب سنتی و همچنین حوزه ی معلولین به رشته ی تحریر در آورده است.
گرد آوری و تنظیم: منصوره ضیائیفر
ویراستار: زینب غلامی