آقای امین حاجی آقاجانی دارنده 2 مدال طلا ، نقره و برنز در مسابقات کشوری و استانی رشته جودو

 

به نام خدا

مادر کلمه ی مقدسی است که قداستش را از آسمانیها گرفته و تا دنیا دنیا است بعد از خدا و اولیا اش ملکوتیترین موجود عالم است. او تنها کسی است که تو را آن گونه که هستی می خواهد چون روح قدسی در او دمیده شده و او را آن چنان عاشق کرده که نظیرش را در هیچ قصه و افسانه ای نمی توانی پیدا کنی. شاید هم او خود لیلی است که مجنون ندارد. او مظهر جمال الهی است. و او مادر است که در ما آمیخته شده است.

امین آقاجانی: کودکی، تولد

کودکم را به دستم دادند. بوئیدمش و بوسیدمش. آنقدر خوشحال بودم که نفهمیدم اطرافم پر است از پزشکان و پرستارهائی که هر کدام برای رسیدگی به بیماران شان به اتاق زایمان آمده بودند و خانواده ام که پشت در اتاق منتظر و نگران ایستاده بودند. بچه ام را سخت در آغوش گرفته بودم و لالائی مادرانه را با عشق زمزمه می کردم و به آرزوهائی می اندیشیدم که هیچ گاه محقق نشد. در بیستم آذر 1369 اولین فرزندم در قم متولد شد. نوزادی با چشمانی زیبا و چهره ای معصوم و دوست داشتنی. پسری که قرار بود تمام آمال و آرزوهایم را با او محقق نمایم. و پسری که باید پشتبانه ام می شد و …. اما در کمال ناباوری پزشکان ما را نسبت به مشکل فرزند مان آگاه نمودند. در کنار همه خوشحالیها و همچنین درد ناشی از زایمان قبول و پذیرش این مسأله برای من و همسرم بسیار دشوار و سنگین بود. وقتی هم به خانواده ها اطلاع دادیم آنها هم باور نکردند و همه سعی داشتند ما را دلداری دهند و بار سنگین این مشکل را برای ما سبک نمایند. به هر حال فردای روز زایمان از بیمارستان مرخص شدم. و کم کم این مسأله را برای خودمان حضم نمودیم. رفته رفته مشکلات جسمی فرزندم نمود بیشتری پیدا می کرد. هرچه بزرگتر می شد نه می توانست گردن بگیرد و نه می توانست شیر بخورد. به علاوه گریه های زیاد و بیوقفه ی او هم مزید بر علت شده بود و توانائی جسمی او را بسیار پائین آورده بود. اما هر چه بود فرزندمان بود و من و همه ی اعضای خانواده او را همچون دیگر فرزندان بلکه بیشتر دوست می داشتیم. نامش را امین گذاشتیم. امین کوچک و زیبا روز به روز جای خود را در دل تک تک اعضای خانواده ی من و همسرم باز کرد. پس از مدتی به توصیهی برادر همسرم امین را نزد یک پزشک متخصص اطفال بردیم و او هم یک شیر امریکائی برایش تجویز نمود که با خوردن این شیر وضعیت جسمی کودک بهبود پیدا کرد. سپس با انجام آزمایش ژنتیک مشخص شد امین دارای بیماری سندرم داون می باشد. با تشخیص بیماری امین من و همسرم به کلی روحیه ی خود را از دست دادیم. چون من فقط پانزده سال داشتم و رویاروئی و پذیرش این مسأله برایم بسیار مشکل بود. حتی خانواده ها هم درگیر این مشکل شده بودند. آن روزها همه فکر می کردیم که این بیماری قابل درمان است و چنانچه به پزشکانی مجرب مراجعه نمائیم مشکل امین حل خواهد شد. اما وقتی از ناحیه  ی پزشکان کاملاً نا امید شدیم، ناچار به پذیرش و نهایتاً تسلیم در برابر واقعیت شدیم. مدتی گذشت که توسط یکی از آشنایان به نام آقای شاهپوری به جهت کار درمانی و گفتار درمانی به دانشگاه علوم بهزیستی تهران معرفی شدیم. در اولین جلسه وقتی در اتاق انتظار نشسته بودیم تا نوبت مان شود؛ با خانواده هائی مواجه شدیم که فرزندانشان وضعیتی به مراتب بدتر از امین داشتند. مشاهده ی چنین شرایطی برای من و شوهرم بسیار غیر قابل تحمل بود. اما وقتی آنها را با امین مقایسه می کردیم، مشکلات کودکمان را بسیار ناچیز می دیدیم. شاید هم خواست خدا بود که ما با چنین صحنه های رقتباری مواجه شویم. همان جا بود که خدا را شکر کردیم و دلگرمتر از همیشه تصمیم گرفتیم هر چه توان داریم برای بهبود شرایط پسرمان به کار بندیم و از هیچ تلاشی فروگزار ننمائیم. به هر حال با توجه به شرایط بد مالی همسرم امین را هفته ای دو بار به دانشگاه می بردیم. رشد فیزیکی امین همانند افراد عادی بود. اما با توجه به کار درمانیها و گفتار درمانیهای پی در پی در سن پنج سالگی شروع به راه رفتن نمود و تکلمش هم در همان سال کمی بهبود یافت. البته هنوز هم از نظر تکلم دچار مشکل است. اما مفاهیم را به خوبی انتقال می دهد. از آنجا که در آن سالها برای مبتلایان به سندرم داون گفتار درمانی و کار درمانی در قم وجود نداشت؛ لذا به ناچار امین را هفته ای دو مرتبه به تهران می بردیم و بقیه ی روزها را خودم در منزل با او کار می کردم. امین سه چهار سال بیشتر نداشت که باز هم با کمک آقای شاهپوری به مجتمع ولی عصر قم معرفی شدیم. این مرکز برای ناشنوایان تعبیه شده بود و بیشتر شبیه مهد کودک بود. من هر روز امین را به مرکز می بردم و خودم هم در کنارش می ماندم. اما پس از مدتی احساس کردم فرزندم دچار آسیب می شود. با توجه به این که بچه های آن مرکز ناشنوا بودند؛ متوجه شدم که امین زبان اشاره یاد گرفته که این موضوع موجب نگرانی من گردید که مبادا قدرت تکلمش را از دست دهد. این معضل سبب شد که دیگر او را به این مرکز نبرم.

امین آقاجانی: نوجوانی و جوانی

سالها گذشت تا این که در سن نه سالگی امین را در مدرسه ی استثنائی بلال حبشی واقع در بلوار امین ثبت نام نمودم. در این مدرسه همه ی گروههای معلویتی تحصیل می نمودند. فرزندم دوران ابتدائی را در همین مدرسه به اتمام رسانید. البته یک سال هم به دلیل بعد مسافت او را در مدرسه ی ابابصیر ثبت نام نمودم. اما به دلیل این که در آن مدرسه دانش آموزان را تنبیه بدنی می کردند، اعتراض کردم و سال بعد مجدداً او را به مدرسه ی بلال منتقل نمودم. در اثنای تحصیل هم همه بسیج شده بودیم تا توانائیهای امین را افزایش دهیم.دوران راهنمائی را هم در مدرسه ی مهر امام پشت سر گذاشت. در همان دوران از طرف آموزش و پرورش استثنائی کشور مسابقات ورزشی برای دانش آموزان استثنائی سراسر کشور در اصفهان ترتیب داده شد. ما هم به درخواست پرسنل مدرسه امین را به این اردوی سه روزه فرستادیم. اگر چه برای اولین بار بود که از خانواده جدا می شد و این جدائی برای همه ی ما سخت بود؛ ولی موفقیتهای چشمگیری برای امین در بر داشت. او در مسابقات گویرانی که مخصوص بچه های استثنائی ابداع شده بود مقام اول کشوری را از آن خود نمود که موجبات تعجب همه را بر انگیخت. چون در این رشته هیچ مهارت و تمرینی نداشت. البته او گاهی کارهائی انجام می داد و همه ی اعضای خانواده تشویقش می کردند. یکی از مهمترین عوامل موفقیت امین این بود که ما او را با افراد عادی مقایسه می نمودیم و پذیرفته بودیم که فرزندمان دچار معلولیت است. ما سعی کردیم آگاهی لازم و کافی را نسبت به شرایط بیماری و همچنین توانائیها و ناتوانیهای فرزندمان کسب نمائیم و تمام توان خود را در جهت رشد اجتماعی و پیشرفت او به کار گیریم. متأسفانه بسیاری از خانواده پذیرش و آگاهی کافی را نسبت به شرایط فرزندانشان ندارند و حتی نمی خواهند بپذیرند که فرزندشان دارای معلولیت است. به عنوان مثال روزی در دبیرستان امین جلسه ای با حضور اولیا برگزار شد که مادر یکی از دانش آموزان از من پرسید آیا برای امین همسر اختیار می کنی؟ من هم در پاسخ گفتم که امین نمی تواند ازدواج نماید. اما او گفت که من پس از فارغ التحصیلی فرزندم برایش زن می گیرم. چون در تستی که از پسرم گرفتند او را به اشتباه به مدرسه ی استثنائی فرستادند. این مادر نمی خواست شرایط پسرش را بپذیرد و با آن کنار بیاید. پسر آن خانم وضعیت جسمی و ذهنی به مراتب بدتر از امین داشت. اما من می دانم که امین توانائی اداره ی زندگی را ندارد. در دوران تحصیل هم مادرم کمک حال خوبی برای من بود و بیشترین بار مسئولیت امین بر دوش ایشان بود. چون با توجه به سن و سال کم من بالطبع توانائیم بسیار پائین بود. آن موقع ما قم زندگی می کردیم و پدر و مادرم هم ساکن تهران بودند. اما پس از چند سال پدرم بازنشست شد و به قم مهاجرت نمودند. از آنجا که خواهر و برادرم هم از من کوچکتر بودند و با امین هم فاصله ی سنی زیادی نداشتند. مهاجرت آنها به قم رنگ و بوئی خاص به زندگی من و امین بخشید. البته در آن سالها من فکر این که فرزند دیگری بیاورم را از سرم بیرون کرده بودم. چون فکر می کردم که ورود فرزند دیگر به خانواده مانع رسیدگی به امین می شود. من می دانستم که بیماری امین به خاطر تولد زیر بیست سال است و قطعاً فرزند دوم دچار چنین مشکلی نخواهد شد. بالاخره با صحبت و مشاوره برای تمدد اعصاب و جلوگیری از تنهائی امین و همچنین آزمایشات ژنتیک پس از سیزده سال اقدام به بارداری نمودم و بدین ترتیب فرزند دوم هم متولد شد که نامش را امیر علی گذاشتیم. اما از آنجا که امین نام اشکان را خیلی دوست دارد برادرش را به همین نام صدا می زند. خدا را شکر که فرزند دومم کاملاً سالم است و امین را هم خیلی دوست دارد. دو برادر با هم بزرگ شدند. در دوران دبیرستان امین به معرقکاری گرایش پیدا نمود و ما از پرسنل مدرسه درخواست کرده بودیم که هذر کاری که او انجام می دهد را به خانه بیاورد و هزینه اش را هم پرداخت می کنیم. چون امین و کارهایش برای ما بسیار اهمیت داشت. به هر حال امین تا پایان دیپلم تحصیلاتش را با موفقیت به اتمام رساند.پس از اتمام تحصیلات یکی از مشکلات ما این بود که این گروه به هیچ وجه جذب بازار کار نمی شوند. پس از دیپلم با پیگیریهای مکرر خودم برای این که امین خانه نشین نشود و بالاجبار او را به مرکز مهرگان بردم. این مرکز برای افرادی است که به هیچ وجه آموزش پذیر نیستند می باشد. در آنجا هم با توجه به علاقه اش به معرق همان کار را انجام می داد و چند سال از صبح تا ظهر به آنجا می رفت. اما پس از چند سال به دلیل مهاجرت به پردیسان وارد مؤسسه ی رعد فاطمیه شد و فعالیتش را آغاز نمود. در کنار فعالیتش چند جلسه به همراه دائی اش به ورزش کنگفو رفت. اما به دلیل این که قبل از بازی باید کمی می دویدند و گرم می کردند امین دیگر تمایلی به این ورزش نشان نداد. اما پس از مدتی تصمیم گرفتم در یک باشگاه ورزشی در رشته ی کنگفو ثبت نام نمودم تا هم دچار افسردگی نشود و هم وزنش کاهش یابد. او بسیار مسئولیتپذیر و مقید است. طوری که با انجام تمرینات ورزشی و رژیم غذائی توانست بیست کیلو گرم وزن خود را کاهش دهد. او در رشته ی کنگفو بسیار خوش درخشید. طوری که برای مربی هم قابل باور نبود. زمانی که اولین کمربندش را گرفت همه خوشحال بودیم و تشویقش می کردیم. در کار نانچیکو حرکاتی انجام می دهد که کاملاً انحصاری است. حدود چند ماه پیش هم یک مسابقه ی استانی برای افراد عادی برگزار شد که همه ی کنگفو کارها و نانچیکو کارها شرکت کرده بودند. امین هم در این مسابقه شرکت نمود که در کمال تعجب بین پانزده نفر نانچیکو کار سالم امین به مقام اول دست یافت. اما متأسفانه از سوی هیچ نهادی به خصوص بهزیستی هیچ تقدیری از او به عمل نیامد. امین در حال حاضر دارای سه کمربند می باشد و من مطمئنم پسرم می تواند تا مراحل عالی پیش برود. من می دانم هر چند خیلی دیر ولی شاید امین تا مربیگری هم پیش برود. خودش هم خیلی به ادامه ی کار امیدوار است و علاقه ی زیادی نشان می دهد. یکی دیگر از علاقه مندیهای امین بازیهای کامپیوتری است که در این کار هم بسیار موفق بوده و هست. او هم قدرت دیداری بالائی دارد و هم از حافظه ی بسیار خوبی برخوردار است و هر آن چه می بیند به حافظه می سپارد. امین علیرغم این که هیچ آموزشی ندیده ولی کار با کامپیوتر را به خوبی می داند. حدود پانزده سال پیش یک گروه فیلم برداری برای ساخت فیلم کوتاه از امین اقدام نمودند که امین در این فیلم هم خوش درخشید و در جشنواره هم اکران شد. امین در بازیهای عروسکی هم استعداد فوق العاده ای دارد که در آن فیلم هم بازی کرد و بسیار موفق بود. خانم لیلا حدادی مادر امین حمایت و پشتیبانی همسرش حسین آقاجانی ئو همچنین خانواده ی خود و همسرش را در رشد و پیشرفت فرزندش بسیار مثمر ثمر می داند. البته در کنار همه ی پیشرفتها من سعی کردم امین را با آداب اجتماعی آشنا کنم و نحوه ی برقراری ارتباط با مردم را به او آموزش دهم. با این که اخیلی می ترسیدم که آسیب ببیند؛ ولی او را به کوچه و خیابان بین مردم می فرستادم و خودم هم مراقبش بودم. حتی طوری زمینه را فراهم می کردم که بچه های فامیل و محله امین را همانند افراد عادی بپذیرند و با او بازی کنند. طوری که هیچ وقت کسی نتوانست امین را اذیت و مسخره نماید. چون معتقد بودم نباید فرزندم را در خانه حبس نمایم. من امین را برای خرید لوازم منزل به نانوائی و سوپرمارکت می فرستادم. لیست خرید ورا می نوشتم و پول را هم می دادم و او را راهی مغازه می نمودم. او گاهی با خاله و دائی اش به گردش و کافیشاپ می رود و آنها هم احساس نمی کنند که یک معلول در کنار آنها است.

سخن پایانی

خانم حدادی جامعه به خصوص پدران و مادرانی که دارای فرزند معلول هستند و همچنین مسئولین را مخاطب قرار می دهد و از همه می خواهد که این افراد را همانند افراذد عادی بپذیرند. چون اینها هم عضوی از همین اجتماع می باشند و از حقوق طبیعی برخوردار اند. این فرزندان برای خانواده ها برکت الهی محسوب می شوند. بسیاری از اقوام همسرم در امریکا زندگی می کنند و از طریق ما با این قشر آشنا شدند. ما آنها را تشویق می کنیم تا پول بفرستند و ما هم برای خانواده های نیازمند معلولین لوازم مورد نیازشان را تهیه می کنیم و در اختیارشان قرار می دهیم. من از خانواده ها و همچنین از دولت محترم تقاضا می کنم قدر این افراد را بدانند و اهمیت بیشتری برایشان قائل شوند و بستر حضور آنها را در جامعه فراهم سازند.

آرزوهای امین

امین هم مثل من و شما و مثل همه ی مردم آرزوهائی دارد که هر کدام رنگ و بوئی از عشق و تلاش دارد. اما فرق است میان ما و امین. ما شاید برای رسیدن به اهداف و آرزوهایمان هیچ کوششی نکنیم و نهایتاً آرزوهایمان در حد همان آرزو باقی می مانند. اما امین برای رسیدن به آرزوهایش از هیچ تلاشی فروگزاری نمی نماید و تا رسیدن به سرمنزل مقصود وقت را از دست نمی دهد و مبارزه می کند. آرزوهای او اگر چه زیاد است؛ بزرگترین آنها دریافت کارت مربیگری در رشته ی نیو کنگفو و رسیدن به مدارج بالا و نیز کار در رشته ی معرق به طور حرفه ای می باشد. باشد که به فضل الهی چنین روزی فرا رسد.

گرد آوری و تنظیم: منصوره ضیائیفر

ویراستار: زینب غلامی